طنزخانوادگی
 
بیاتو و هرچی دلت میخواد بخون
اگه نخوندی ضرر کردی
 
 
یک شنبه 20 / 2 / 1392برچسب:, :: 10:52 قبل از ظهر ::  نويسنده : امیر علی

داستان طنز ” عشق به همــسر “

مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود ، بیشتر وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مـیکرد و کمى هوشیار میشد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در کنار بسترش بود.

 

یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید. زن صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.

مــرد که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت : تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى ؛ وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان را از دست دادیم باز هم تو پیشم بودى و الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو در کنارم هستى و میدونی چى میخوام بگم ؟

زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت : چى میخوای بگى عزیزم ؟

مرد گفت : فکر میکنم وجود تو باعث ایجاد این همه بدبختی برای من شده …

داستان طنز ” سه رفیق زرنگ اما بی پول “

ســه تا رفیق با هم ورمیدارن میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول …

هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن …

خلاصــه اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون آقا ، غذای خوبی بود. این بقیه پول مارو بدین بریم …

صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی ؟!؟!؟

میگه یعنی چی آقا خودت گفتی : الان خرد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم !

خلاصه از اون اصــرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیــگه ، منم شاهدم وقتی من میزمـــو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیــه پولتونو بعدا مــیدم …

صندوقــداره از کوره درمیره و میگه : شما چی میگی آقا ؟؟ شما هم حساب نکردی !!

بحث داشت بالا میگرفت که دیدن سومی نشسته وسط سالــن و هـی میزنه توی سرش ؛ ملـت جمع شدن دورش و گفتن چی شده ؟

گفت : با این اوضاع حتما میخواد بگه منم پول ندادم .

داستان طنز ” پیش بینی زمان مـــرگ “

منجــمِ لویی چهاردهم ، زمــان مــرگ یکی از نزدیــکان او را پیش بینی کرده بود و از قضا پیشــگویی او درست از آب درآمد و آن شخص در زمان اعلام شده مرد …

لویی از این قــضیه برآشفت و درصــدد کشتن منجم برآمد به همــین دلیل او را احضار کرد و گفت : تو که این همه مهارت در نجوم داری آیــا نمی دانی خودت چه وقت خواهی مرد ؟

منجم که دریافته بود چه خآآوابی برایش دیآده اند فورا گفت : زمان دقیقش را نمی دانم اما در طالع خود دیــده ام کــــه سه روز قبل از اعلیــحضرت خواهم مرد …


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


از دیدنت خوشحالم دوست عزیز امید وارم وقتی که مطالب را خواندی از آن استفاده کرده و مطلبی یاد بگیری راستی نظر یادت نره
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های کوتاه و جالب خوندنی و آدرس hdkoosha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 76
بازدید کل : 104675
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1